لبخند می زنم



یک درس از زندگی برای امروز : 

این شنیدن حقیقت نیست که مرا می‌رنجاند، بلکه کوبیده شدن آن بر صورتم است که دردناک است. 


این دو تا وبسایت را نگاهی بیندازید . اولی به سوالاتی که ممکن است برای هرکسی در مواجهه با ژنتیک پیش بیاید خیلی روان و کامل و قابل فهم پاسخ داده‌ است. 

و دومی مباحث مطرح در زیست شناسی را به زبان بسیار ساده و در عین حال دقیق و درست توضیح داده است. حتماً نگاهی بیندازید :) 

( هر دو انگلیسی )


از ژنتیکدان بپرس


یادگیری ژنتیک









دیشب یه مقاله میخوندم، از یه نویسنده‌ای که مروج علمه و توی این مقاله در مورد این صحبت می‌کرد که چطور حقایق علمی رو برای کسایی که مشتاق علم نیستند توضیح بدیم. 

میگه تحقیقات نشون دادن آدما تمایل دارن با کسانی معاشرت کنن که مثل خودشون فکر میکنن و کسانی رو تایید میکنن و بهشون اعتماد میکنن که تفکرشون هم‌راستای خودشون باشه. حالا یکی از این تحقیقا ( که روی تفکر عموم در مورد گرمایش جهانی بوده) ، آدما رو به شیش دسته تقسیم میکنه در مواجهه با علم : 

۱. طرفدارای علم ، که هر چیزی مربوط به علم رو دوست دارند

۲. میانه‌‌رو ها، که از چیزای مربوط به علم خوششون میاد، ولی اونجوری هم مشتاقش نیستند

۳. "نمی‌‌گیرم" ها ، که علمو دوست دارن ولی توی فهمش مشکل دارن

۴. خیلی شلوغ‌ها، که وقتی برای فکر کردن به اینجور مسائل ندارن اصلاً 

۵. بی‌اعتمادها، که به حقایق علمی اعتماد ندارند و حتی بعضی مواضع ضدعلم دارن

۶. "خودم میدونم" ها؛ که فک میکنن هیچ جیز جدیدی برا یادگرفتن وجود نداره و شدیداً ضدعلم هستند. ( مثلاً فک میکنن ابن‌سینا تمام علم پزشکیو کشف کرده و هرچیزی خلاف حرفش اشتباهه) 


و حالا حرفش اینه که ما یه وقتایی برا مردم توضیح میدیم یه چیز علمی رو، دو نفر میان اظهار خوشحالی میکنن و ما فک میکنیم الان جامعه‌ی علمی رو گسترش دادیم، در صورتی که اون طرف خودش از دسته‌ی اول بوده. هنر اونه که ما بتونیم دسته‌های دیگه رو در مورد حقایق علمی قانع کنیم؛ اما اونا هم کاملاً جبهه میگیرن حتی اگه کلمه‌ی علم و تحقیق رو بین حرفامون بشنون. 


در نهایت نتیجه میگیره که با هرکسی باید به زبون خودش صحبت کرد. نباید سعی کنیم باهاشون بحث کنیم، بخوایم حرفمونو به کرسی بنشونیم؛ بلکه باید با همراهی کردن با اونا دیدگاه خودمون رو هم بیان کنیم. 


+ این برا من خیلی مهم بود D: چون خودم تو کار قانع کردن دیگرانم، امیدوارم برا شما هم مفید بوده باشه


++ تازگیا آیت‌الله طالقانی رو پیدا کرده‌م، احساس میکنم به یه چشمه‌ای رسیده‌م. تفسیر قرآنشو میتونید اینجا گوش بدید. یه کتاب هم داره به اسم پرتوی از قرآن که البته بخاطر مرگ مشکوکش نیمه تموم میمونه. ولی داستان زندگی این مرد واقعاً شنیدنیه


+++ فکر میکنم اگر اینکار را کنم به مردم خدمت بزرگی کرده‌ام؛ باز فکر می‌کنم به کدام مردم؟ بالا یا پایین؟ گاهی فکر می‌کنم برای عدالت باید بجنگم، گاهی فکر می‌کنم بدون پول چگونه بجنگم؟ گاهی فکر می‌کنم اگر زودتر از اینکه کار تمام شود بمیرم چه؟ چه کسی تضمین می‌کند قبل از اینکه به آن پول برسم و بخواهم آن قدم را در جهت عدالت بردارم زنده می‌مانم؟ بعد همه چی نابود خواهد شد؟ سردرگمم. 


داستان سگره و پیچیونی رو امروز می‌خوندم. جریان اینه که سگره یکی از کساییه که به برکلی ( کالیفورنیا) دعوت میشه تا پادذره‌ی پروتون رو توی شتاب‌دهنده‌ی Bevatron پیدا کنه. که اون زمان بزرگترین شتاب‌دهنده تو دنیا بوده. خلاصه. این آقای سگره میره اونجا و میگه ما باید سرعت یا تکانه‌ی این ذره رو اندازه بگیریم، تا بتونیم ثابت کنیم چنین ذره‌ای وجود داره. ولی چجوری اندازه بگیریم؟ خدا میدونه! تا اینکه یه نفر به اسم اُرسته پیچیونی وارد آزمایشگاه میشه و یه ایده برا اندازه گیری مقدار پادپروتون داره. سگره هم خیلی خوشحال میشه و ایده شو راه اندازی میکنه. ولی متاسفانه با درخواست پیچیونی برای اقامت بیشتر در برکلی موافقت نمیشه و مجبور میشه برگرده ایتالیا ( هردو هم ایتالیایی بوده‌ن). سگره میگه ما باید کارو ادامه بدیم، نمیتونیم منتظر بمونیم. کارو ادامه میدن و خط پیشنهادی پیچیونی رو راه میندازن. اینجا آخرای سال ۱۹۵۴ه. 

حدود شیش ماه بعد، توی تابستون ۱۹۵۵، پیچیونی موفق میشه دوباره اجازه‌ی اقامت تو برکلی رو بگیره. ولی اینبار سگره توی آزمایشگاهش قبولش نمیکنه! و پیچیونی میره توی یه تیم دیگه همون بواترون. سه ماهی حدودا میگذره و تیمی که پیچیونی توش بوده، کلاً میکشه کنار و کارشو به سگره واگذار میکنه. میگه آقا ما نتونستیم چیزی پیدا کنیم. و از قضا همون موقع اولین نشونه‌های وجود پادپروتون پیدا میشه و دو هفته بعد سگره رسماً اعلام میکنه ما پادپروتونو پیدا کردیم. و البته چندماه بعد، همون تیم پیچیونی که ناامید شده بودن و کارشونو واگذار کرده بودن، خودشون موفق میشن پادنوترون رو پیدا کنن که به نظریه‌ی پادذره صحه‌ی بیشتری میذاره. 

اما. در سال ۱۹۵۹، یعنی چار سال بعد از این اتفاقا، نوبل فیزیکو تقدیم میکنن به آقایون سگره و چمبرلین!! بدون اینکه اسمی از پیچیونی بیاد، یا از آنتی نوترون اصلا حرفی بزنن. سگره البته گذشته رو فراموش نمیکنه و توی مراسم نوبل از پیچیونی و نقش موثرش تشکر میکنه توی سخنرانی. ولی خب به همینجا ختم میشه و پیچیونی از نوبل سهمی نمیبره. 

میگذره تا اینکه سیزده سال بعد، ۱۹۷۲، پیچیونی اقامه‌ی دعوی میکنه و میگه منم سهممو میخوام. ایده مال من بوده. ولی متاسفانه توی دادگاه نمیتونه موفق بشه و سرخورده‌تر از قبل برمیگرده خونه. 

در نهایت ولی آکادمی ملی علوم ایتالیا، سال ۱۹۹۸، چهل سال بعد، بزرگترین جایزه فیزیک ایتالیا، مدال ماتوچی رو به کی اهدا میکنه؟ پیچیونی و نه سرگه! این جایزه قبل از این به انیشتن، ماری کوری، شرودینگر، هایزنبرگ و فیزیکدانهایی در این سطح بالا داده شده بوده. و یه جورایی حق به حق‌دار میرسه. هرچند پیچیونی چارسال بعد دار فانی رو وداع میگه.



+ راستی دیدین نیچر چیکار کرد؟ قراره ازین به بعد کامنتای ریویورا روی مقاله‌ها رو هم همراه مقاله منتشر کنه. در راستای شفاف‌سازی. و خب این به بقیه‌ی دانشمندا خیلی کمک میکنه که معیارهای یه مقاله‌ی خوب رو بیشتر یاد بگیرن. منکه خیلی ذوق دارم ببینم چیا مینویسن *__* 


+ سه روز گذشته داشتم بکوب اختتامیه‌ی یه مسابقه رو میدیدم. که گروه‌های برگزیده کارشونو داشتن ارائه می‌دادن. یه چیزی حدود شیش ساعت بود :)))) ولی خیلییییی حال کردم با ایده‌هاشون. مسابقه‌ی BioDesign Challenge بود. که بیودیزاین تلفیقی از طراحی صنعتی و بیولوژیه ( دو تا عشق من). ولی بگم که بیش از پیش سردرگم شدم برای آینده چیکار کنم چه مسیری رو برم. یه روز دلم میخواد بیام در مورد این تیم‌های برنده بنویسم. کاراشون عالی بود. 


+ رفتم مدرسه‌ی دوران دبیرستان و دو روز برای بچه‌ها از بیوتکنولوژی حرف زدم. بعد دیدم منم فکم خوب کار میکنه ماشالله :))))))


+ وی تو راه بازگشت به تهرانه و یه مولوشه داره تو دلش میخونه

میرم مدرسهههه، میرم مدرسهههه

جیبام پر ازززز فندق و پستهههه

به یاد روزایی که با مامانم میرفتیم مهدکودک و باهم اینو میخوندیم. من میگفتم پس کو فندق و پسته؟ مامانم میگفت الکی مثلاً، شایدم میگفت فندق و پسته مجاز از هر نوع آجیله. از جمله کشمشای تو جیبت. یادم نیست چی میگفت. ولی یادمه که می‌پرسیدم.  



داستان من و "داستان" از آن کتابخانه ی کوچک انتهای راهرو شروع شد. دوم راهنمایی بودم و زنگ نفریح ها پاتوقم همان کتابخانه بود، عاشق این بودم که فقط در فضای کتاب ها نفس بکشم، آنها را مرتب بچینم، بعد یکی یکی آن ها را ورق بزنم، کتابهای کم شناخته شده را بخوانم، هرکسی کتاب خواست سلیقه اش را بپرسم و کتابی درخور به او معرفی کنم. وقتی آنجا بودم انگار کل آن فضا متعلق به من بود. "داستان" را همانجا دیدم. طبقه ی دوم از پایین بود. هیچ وقت رغبت نمیکردم بخوانمش. به چشمم یک مجله ی کسالت بار در باب کتاب و نویسندگی می آمد. اما یک بار دست بردم و گفتم باید بدانم چه دنیایی لای این کتابهای سفید است. دست بردن همانا و غرق شدن همان. من درون دنیای "داستان" غرق شدم. هر ماه انتظار شماره ی جدید را می کشیدم، مدرسه دیر به دیر می آورد، اشتراک جدید نداشت، چند تا دکه ی شهر را گشتم تا بالاخره فهمیدم دکه ی بالاتر از پستلگراف داستان دارد. اگر یکم ماه نمی رفتم و یکم می شد هفتم، تمام کرده بود. 

یادم هست یکبار رفته بودیم پارک با مامان و بچه ها و خانم ب و بچه هایش، من نشستم و یک شماره را از اول تا آخر همانجا خواندم. خواندنی نبود، سر کشیدنی بود. 

بعد ولی آن اتفاق ناگوار افتاد. 

دیگر اجازه نداشتم به انجمن داستان نویسی بروم. کسی نگفت "داستان" نخر. ولی نخریدم. نمی خواستم برای داشتنش توضیح دهم یا التماس کنم. اگر قرار است بخشی از مرا از من بگیرند، چه بهتر که تمام آن را خودم دور بیندازم. و من تصمیم گرفتم تمام خوشی هایم را دور بریزم، مبادا روزی به یاد خوشی کوچکی، این رنج های بزرگ را از یاد ببرم. اگر برای لب پریده بودن ظرف وجودم قرار بود سرزنش شوم، بهتر آنکه می شکستم تا آبی هم به زبان ملامت گر نرسانم. من شکستم. من آنروز توی آن لیوانی که عمداٌ رها کردم و نشکست شکستم. 

سالها گذشت تا فرصت کردم دوباره خودم را ببینم. اولین ماهی که آمدم دانشگاه، رفتم دکه ی روبروی درب قدس "داستان" بخرم. دوباره می توانستم بین داستان ها و ناداستان ها غلت بزنم، خط ها را توی آب جوش بریزم، زیر مغزم را روشن کنم، قل قل که کرد آماده ی بیرون دادن بود. با کمی شیره ی وجود قابل میل کردن می شود. من روزها منتظر یکم ها نشستم، یکم ها گذشتند، تیر، مرداد، شهریور. شهریور. شهریور. 

شهریور 97 تمام شد. همشهری زیر و رو شد. گفتند همشهری را داده اند دست فلان آقازاده. او هم تمام تحریریه ی جوان و بچه ها و داستان را اخراج کرده است. تعدیل اسم مودبانه اش بود. دوباره شکستم. مهر شماره ی آخر بود. شماره ی آخر تحریریه ی قدیمی. محمد طلوعی ، آرش صادق بیگی، نسیم مرعشی. مهر را نخریدم. من خودم می خواستم دیگر "داستان" نخوانم. داستان باید آن بیرون ادامه می داشت، داستان باید یکم به یکم روی دکه می آمد و می رفت. اگر یکی از ما قرار بود تمام شود من بودم، تمام شدم. 



آن تحریریه بعدها در سه گلدان دیگر جوانه زد. ناداستان، اطراف و سان. ناداستان و سان در همان شماره ی اول و داستان اول، با آوردن آیدین آغداشلو زدند توی ذوقم و برای همیشه آنها را کنار گذاشتم. امروز توی طاقچه دیدم تمام شماره های داستان در طاقچه ی بینهایت هست. دلم برای "داستان" ، برای یک مجله ی چونینی سخت تنگ شده. سخت بود ولی هر آدمی از یک جایی باید فراموش کند. باید خودش را به فراموشی بزند. من هم رفتم سراغ مهر 97. ولی سردبیر باید همان اول با "تیتر آخر" حدقه ی چشمت را گرم کند، تا وقتی میرسی به "امید داشتن این روزها کار سختی است"، آرام بریزی . 


امید داشتن این روزها کار سختی است.



از 97 به قبل را تصمیم دارم دوباره بخوانم. به بعدش که قطع به یقین خیانت است. ولی همه اش آرزو میکنم کاش آغذاشلو را نیاورده بودند، و فکر میکنم آیا دلم راضی می شود ناداستان و سان بخوانم؟ کاش راضی شود.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تیک تاک کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. Belle Reine jill valentine دانلود کتاب های دانشگاهی pdf زنان ... بانگ رحمت ... شاخص های یک مدرسه خوب اتوکلاو دندانپزشکی راه های رسیدن برگ سبز (قعله سابق) حالا بریم