داستان من و "داستان" از آن کتابخانه ی کوچک انتهای راهرو شروع شد. دوم راهنمایی بودم و زنگ نفریح ها پاتوقم همان کتابخانه بود، عاشق این بودم که فقط در فضای کتاب ها نفس بکشم، آنها را مرتب بچینم، بعد یکی یکی آن ها را ورق بزنم، کتابهای کم شناخته شده را بخوانم، هرکسی کتاب خواست سلیقه اش را بپرسم و کتابی درخور به او معرفی کنم. وقتی آنجا بودم انگار کل آن فضا متعلق به من بود. "داستان" را همانجا دیدم. طبقه ی دوم از پایین بود. هیچ وقت رغبت نمیکردم بخوانمش. به چشمم یک مجله ی کسالت بار در باب کتاب و نویسندگی می آمد. اما یک بار دست بردم و گفتم باید بدانم چه دنیایی لای این کتابهای سفید است. دست بردن همانا و غرق شدن همان. من درون دنیای "داستان" غرق شدم. هر ماه انتظار شماره ی جدید را می کشیدم، مدرسه دیر به دیر می آورد، اشتراک جدید نداشت، چند تا دکه ی شهر را گشتم تا بالاخره فهمیدم دکه ی بالاتر از پستلگراف داستان دارد. اگر یکم ماه نمی رفتم و یکم می شد هفتم، تمام کرده بود. 

یادم هست یکبار رفته بودیم پارک با مامان و بچه ها و خانم ب و بچه هایش، من نشستم و یک شماره را از اول تا آخر همانجا خواندم. خواندنی نبود، سر کشیدنی بود. 

بعد ولی آن اتفاق ناگوار افتاد. 

دیگر اجازه نداشتم به انجمن داستان نویسی بروم. کسی نگفت "داستان" نخر. ولی نخریدم. نمی خواستم برای داشتنش توضیح دهم یا التماس کنم. اگر قرار است بخشی از مرا از من بگیرند، چه بهتر که تمام آن را خودم دور بیندازم. و من تصمیم گرفتم تمام خوشی هایم را دور بریزم، مبادا روزی به یاد خوشی کوچکی، این رنج های بزرگ را از یاد ببرم. اگر برای لب پریده بودن ظرف وجودم قرار بود سرزنش شوم، بهتر آنکه می شکستم تا آبی هم به زبان ملامت گر نرسانم. من شکستم. من آنروز توی آن لیوانی که عمداٌ رها کردم و نشکست شکستم. 

سالها گذشت تا فرصت کردم دوباره خودم را ببینم. اولین ماهی که آمدم دانشگاه، رفتم دکه ی روبروی درب قدس "داستان" بخرم. دوباره می توانستم بین داستان ها و ناداستان ها غلت بزنم، خط ها را توی آب جوش بریزم، زیر مغزم را روشن کنم، قل قل که کرد آماده ی بیرون دادن بود. با کمی شیره ی وجود قابل میل کردن می شود. من روزها منتظر یکم ها نشستم، یکم ها گذشتند، تیر، مرداد، شهریور. شهریور. شهریور. 

شهریور 97 تمام شد. همشهری زیر و رو شد. گفتند همشهری را داده اند دست فلان آقازاده. او هم تمام تحریریه ی جوان و بچه ها و داستان را اخراج کرده است. تعدیل اسم مودبانه اش بود. دوباره شکستم. مهر شماره ی آخر بود. شماره ی آخر تحریریه ی قدیمی. محمد طلوعی ، آرش صادق بیگی، نسیم مرعشی. مهر را نخریدم. من خودم می خواستم دیگر "داستان" نخوانم. داستان باید آن بیرون ادامه می داشت، داستان باید یکم به یکم روی دکه می آمد و می رفت. اگر یکی از ما قرار بود تمام شود من بودم، تمام شدم. 



آن تحریریه بعدها در سه گلدان دیگر جوانه زد. ناداستان، اطراف و سان. ناداستان و سان در همان شماره ی اول و داستان اول، با آوردن آیدین آغداشلو زدند توی ذوقم و برای همیشه آنها را کنار گذاشتم. امروز توی طاقچه دیدم تمام شماره های داستان در طاقچه ی بینهایت هست. دلم برای "داستان" ، برای یک مجله ی چونینی سخت تنگ شده. سخت بود ولی هر آدمی از یک جایی باید فراموش کند. باید خودش را به فراموشی بزند. من هم رفتم سراغ مهر 97. ولی سردبیر باید همان اول با "تیتر آخر" حدقه ی چشمت را گرم کند، تا وقتی میرسی به "امید داشتن این روزها کار سختی است"، آرام بریزی . 


امید داشتن این روزها کار سختی است.



از 97 به قبل را تصمیم دارم دوباره بخوانم. به بعدش که قطع به یقین خیانت است. ولی همه اش آرزو میکنم کاش آغذاشلو را نیاورده بودند، و فکر میکنم آیا دلم راضی می شود ناداستان و سان بخوانم؟ کاش راضی شود.

درس‌هایی از زندگی و ژنتیک برای همه

ترویج علم و داستان های دیگر

باز آمد بوی ماه مدرسه ...

داستان "داستان"

داستان ,ی ,ها ,تمام ,  ,یکم ,شماره ی ,و سان ,ها و ,و بچه ,و داستان

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Krispy کنکور آسان است مدرس زبان انگلیسی vakilmelki نرم افزار ارجینال Visualizer 3D ارزانی ^^ moacamp هر چی که بخوای ♥بانوی انقلابی♥ softgostar